باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

غروب لیلا

                            ادبی هنری

غروب که می شود..........

قلبم عشق را در آغوش می کشد        و چشمانم در انتظار تو...

سکوت با نسیم تو می شکند        و اسارت با تو آزادی می شود

مگر تو از آنسوی نی زارها نیامده ای             از شهر عشق

از دیار محبت..........

آیا تو را بازگشتی است به سوی اصالت

بر من احسان می کنی؟

آنروز راس ساعت پیوند عشق آمدی

و امروز در تشعیع این معشوق بی پناه می روی

غروب است سرخی آسمان را بنگر.......

 

من دیگر دوست داشتن را باور ندارم

کرانه ساحل بی فانوس و دریا پر از ازدحام امواج است

تقدیر اینچنین است که............

به خاطر بسپار من پرنده ای بی بال و پر

من از آنسوی مرغزارها آمده ام

نگاه مضطرب مرا نتوانستی بخوانی

از غروب گفتم 

بیا به سرخی آن بنگر و به عمق حضور

بیا طلوع آفتاب را به یاد آوریم

بیا یکدیگر را درک کنیم در این غروب

(لیلا علی اکبری)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد