باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

پروانه ی سوخته .................

 

 

 

 

می خواستم پروانه باشم

سالها تنها و دلتنگ در پیله ای نمور و تاریک ،سرگردان و مضطرب

 اما با انتظاری از جنس عشق ،ترانه امید را زمزمه می کردم

و سرکوفت کرم بودن را به پیله ام خریدم ،به امید پروانه شدن

افسوس،باد پیغام نا امیدی برایم آورد

در تاریکی و تنهایی پروانه ای بی بال شدم

با زخمهایی از جنس نفرت از دوست داشتنن ...........

 

 

وقتی چشمانش را به رویم بست ،ستاره ها سوختندو خاکستر شدند

ومن دلسوخته با قلبی آتش گرفته

   در میان ویرانه های سوخته

           تا امروز سرگردانم.........

                          حکایت تلخیست مرگ تدریجی ام....................

 

 

در عمق چشمانم برقیست

     که دنیایی حکایت در آن است

و چه زهر آلودند این حکایت ها که چشمانم را می سوزانند

 

 

دیروز گذشت و امروز فردایش شد

و فردا ،فردا می آید

و دوباره فرداها..........

اما من هنوز در دیروز مانده ام

عاشق و منتظر

لیلا بهار 1391

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد