باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

اضطراب

اضطراب 

 

 

 

 

صدای پای شب مرا می ترساند

متنفرم از جیر جیر جیرکها

منزجرم از تاریکی....

صبح زودتر بیا من تنهایی را دوست ندارم...

   

 

جغدی در آشیانه کوچکم لانه کرده

 و تمام آرزوهای کوچکم را در سیاهی شب میسوزاند

تعبیر خوابهایم را شوم می کند

و قلبم را در تسخیر نا امیدی می سوزاند.............

 

 

 

آشیان ویرانه ام را با کدامین امید دوباره بسازم؟

بگو باد نوزد...........

پناهگاهم لرزان است 

لیلا۱۳۹۱.

نظرات 1 + ارسال نظر
parisa شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ق.ظ

لیلای عزیز در شعرهات خیلی کلمه ی نفرت و انزجار به کار می بری. اگرچه همه ی آدمهای نسل من و تو عاشق شده ایم و شکست خورده ایم و دردهای ناگفته داریم و .... اما کمی جهان بی نی ات را عوض کن. دنیا را سیاه و سفید نبین. روزی دوستی این را به من گفت و من در دلم به دل خوشش سیری چند خندیدم. ولی امروز در ۳۳ سالگی به حرف ۱۲ سال پیش آن آدم رسیده ام و خوشحالم. آرام ترم. موفق ترم. راحت ترم حتا با اینکه دردهایم کم نشده اند. شعرهای خوب حتا وقتی درد دارند از کلمات تلخ به این شدت و این قدر مستقیم و نابجا استفاده نمی کنند. موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد