باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

اضطراب

اضطراب 

 

 

 

 

صدای پای شب مرا می ترساند

متنفرم از جیر جیر جیرکها

منزجرم از تاریکی....

صبح زودتر بیا من تنهایی را دوست ندارم...

   

 

جغدی در آشیانه کوچکم لانه کرده

 و تمام آرزوهای کوچکم را در سیاهی شب میسوزاند

تعبیر خوابهایم را شوم می کند

و قلبم را در تسخیر نا امیدی می سوزاند.............

 

 

 

آشیان ویرانه ام را با کدامین امید دوباره بسازم؟

بگو باد نوزد...........

پناهگاهم لرزان است 

لیلا۱۳۹۱.

پروانه ی سوخته .................

 

 

 

 

می خواستم پروانه باشم

سالها تنها و دلتنگ در پیله ای نمور و تاریک ،سرگردان و مضطرب

 اما با انتظاری از جنس عشق ،ترانه امید را زمزمه می کردم

و سرکوفت کرم بودن را به پیله ام خریدم ،به امید پروانه شدن

افسوس،باد پیغام نا امیدی برایم آورد

در تاریکی و تنهایی پروانه ای بی بال شدم

با زخمهایی از جنس نفرت از دوست داشتنن ...........

 

 

وقتی چشمانش را به رویم بست ،ستاره ها سوختندو خاکستر شدند

ومن دلسوخته با قلبی آتش گرفته

   در میان ویرانه های سوخته

           تا امروز سرگردانم.........

                          حکایت تلخیست مرگ تدریجی ام....................

 

 

در عمق چشمانم برقیست

     که دنیایی حکایت در آن است

و چه زهر آلودند این حکایت ها که چشمانم را می سوزانند

 

 

دیروز گذشت و امروز فردایش شد

و فردا ،فردا می آید

و دوباره فرداها..........

اما من هنوز در دیروز مانده ام

عاشق و منتظر

لیلا بهار 1391