میگویند :بنویس..............
اما نمیتوانم قلب سپید کاغذ را بشکافم
قلمم زخمیست و از انگشتانم خون میچکد
پنجره غروب را نشانم میدهد
و افسوس که نمی توانم بنویسم...........
قلبم در تسخیر استخوانهای بیرحم می تپد
و روحم در تسخیر آدمهای ریاکار
که چه زیبا لبخند می زنند و چه ماهرانه میسوزند در حسادت
آتش حسدشان قلبم را میسوزاند
روح سیاهشان مرا تعقیب میکند و. ......
انگار می خواهند من نباشم
اما من هستم و نفس میکشم.....................................
هر چند تنها............... هر چند غمگین
می خواهم سوختنشان را ببینم
می دانم در حسد میسوزند و خاکستر میشوند..............
دوباره باران خواهد بارید ..............
ومن دوباره خواهم نوشت.................
ومن دوباره با رنگین کمان نفس خواهم کشید
زخم قلمم التیام می یابد
و با باران خواهم نوشت
بر پهنه بی نظیر ابرها
لیلا ۱۳۸۹