ستاره ای را دار زده اند
و قلبی را به صلیب کشیده اند
و خورشید را زخمی کرده اند
حالا خون از آسمان می بارد و می گویند :غروب است
پیکر نحیف مرده ای را به زنجیر کشیده اند
گلوی حقیقت را بریده اند
و پرواز برای پرنده بیگانه شده
نفس کشیدن در دود و سیاهی
و دیدن در تاریکی...........
و شکوفه هایی که هرگز به گل نمی نشینند
و پیله هایی که هرگز پروانه ندیده اند
و جاده هایی که به دره های نا کجا آباد میبرند مارا
و سقوط .سقوط . سقوط....................
اینجا آدمها هرگز آسمان را نمیبینند
چشمها هرگز اسمان را لمس نکرده اند
اینجا ادمها فقط زمین را میبینند
آدمها در گیر و دار زمین مانده اندو..................
زمین .زمین .......................
صورتک ها با ما همدردی میکنند و گاه لبخندی
و وای بر زمانی که صورتکی می افتد و آدمها اژدها می شوند
قلم ها انگار نمی نویسند. به حقیقت
و زبانی به خیر نمی گشاید گره ای
ایمان .آرزو می شود
ثروت های اجدادی جیره بندی می شود
اما نه برای همه .برای بیچاره ها.................
و ثروتهای معنوی رو به فراموشی میرود
کودکان گرسنه و ژنده پوش در اتاق های گلی میمانند
با صورتهای سوخته از سرما و گرما
و دست های پینه بسته از کار
معصوم . اما پر درد
ونان و بابا و آب را تکرار میکنند
انگار بی سوادی تنها دردشا ن است!
و پیرزنی که هنوز در حسرت آخرین نگاه فرزند دلاورش عزادار است
کمی آنسوتر زنی از جنس صبر که مقاومت میکند کمبود مردش را
و فقط اوست که به مرگ مرد زندگیش افتخار میکند
اما آدمک های کوکی فراموش کرده اند
مردان مرد کجا رفته اند!
این همه پسر پیرزن
این همه پدر؟
و حالا فقط فرزندیست که گاهی به یاد پیکر خونی پدر ی اشک میریزد
آهسته.................
و گاهی پیکر خون آلود پدر انگار کابوسی میشود برای همه زندگی پسری
که حالا خودش پدر است
و خاطره پدر می ماند
اسطوره ای که فراموش میشود برای دیگران
حالا آزادی رنگ قفس میگیرد
پرنده بالش را می خواهد
پیرزن پسرش را و آن جوان .پدرش را
آدمها چه شده اند؟
کجاست حس لطیف دوست داشتن؟
عشق ها رنگ خیانت به خود میگیرند
آیینه ها دروغ میگویند
نوشتن جرم میشود
انتظار سیاه میشود
تمام با هم بودن ها تمام میشود
و بودن رفتن میشود
لیلا ۱۳۸۷
در لا به لای برگهای زرد پاییز به دنبال چه می گردی؟
تو با عشق متولد می شوی
بیدار شو
کسی رفته است کسی که مثل هیچ کس نیست
کسی که سبز تر از بهار بود
کسی که با آیینه ها مهربان بود
او مسافر شد
دور شد دور دور
اما می ماند یادش در قلب کوچکت
حضورش زخمی میشود بر قلبت
انگار هست و نیست
میبینی اما نمیبینی می آید اما نمی آید
او مسافر چشمهای غمگینت میشود
بیدار شو دنیا کوچک است
دوباره با باران می آید
دوباره نفس هایش شهر کوچکت را لمس میکند
بیدار شو
فانوس دریایی خاموش می شود
زمان می ایستد و ساعت ها محو میشود
ستاره ها آتش می شوند
دریاها خشک میشود
افق بی رنگ می شود
اما دنیا کوچک است
مسافرت می آید
بیدار شو عروسکم
زندگی خواب نا خوشایندی بود
تولدت لبخندت و بودنت خواب بود
بیدار شو ...................
مسافرت می آید
از جاده برفی می آید با سرود آمدن
اما چه دیر می آید
تو رفته ای انگار ؟
بیداری تو حالا شروع می شود و دوباره باران خواهد بارید
باران اما با ترانه ای غمبار
آسمان می گرید انگار
ترانه آمدن رنگ عزا می گیرد
چه کسی می داند تو زنده به گور شده ای عروسکم؟
مرگ عاشقانه ات را چه کسی درک میکند؟
تو با کدام ستاره خواهی رفت در بیداری؟
بیدار شو
زندگی خواب شیرینی نیست
بر دستهای مرگ بوسه زن
من با نبودن زنده می شوم
بیدار شو عروسکم
لیلا آذر 1387
آی ادمهای ساده دل بیدار شوید
خورشید آتش گرفته .غروب نزدیک است
دریا طوفانیست و تنهایی بسیار نزدیک
کلاغی روی شاخه مینشیند و جغدی فریاد می زند:
قدر با هم بودنتان را ندانستید
چراغ شب در پشت ابر ها محو میشود
ومن هنوز به دنبال خوشبختی ام
او خوشبختی اش را در دستهای مهربان عشق تجریه می کند
و دیگری در چشمهای مردی عاشق
ومن در انتظار با تو بودن........................
هنوز می سوزم
همه در ها دیوار می شود و کوچه ها بن بست
برای من که تنها سفر می کنم
پنجره رنگ بی رنگی میگیرد
آدمها سایه می شوند
همه جا سرد می شود
همه بودنها تمام می شود
اما تو هنوز نیامده ای
مسافر شوره زار میشوم
مسافری تنها و منتظر
و سایه خیالی تو را با خودم حمل میکنم
سایه ای سنگین و سرد
و حالا احساس میکنم با تو در کنار دریا قدم میزنم
دستهای مهربانت را حس میکنم
تو دوباره در قلبم رشد میکنی
و زندگی ام دوباره جوانه میزند
با آهنگ متین صدایت جان میگیرم
چشمهایم روشن میشود
دستهایم گرم میشود
انگار شاخه رزی سرخ در دستهایم می گذاری................
دوباره جغد فریاد میزند:او سایه است
همه چیز تمام میشود
انگار سایه بودی .و میروی و قلبم را میبری
و میشنوم که سایه ها فریاد میزنند:
یک سایه قلبش را دزدید
همه آیینه ها ترک میخورند
و سایه ها دور میشوند
حالا من مانده ام با خاطره ای از جنس سایه ات.........
لیلا آذرماه ۱۳۸۷