برگ زردی افتاد
شاخه ای خم شده از بی آبی
دستهای خورشید یخ زده در بهت زمان
نه تپش قلبی گرم .نه صدای مهربانی که بگوید آرام :دوستت میدارم
پنجره خانه شیطان شده است
پرده ها را بکشم
خانه دوست کجاست؟
بر تنم زنجیر است
بازوانم زخمیست
سینه ام پر درد است
من در این تنهایی هوس مردن را در خودم میبینم
آرزوهایم را به زمین میکوبم
تشنه بارانم
دستهایم سرد است
من به این بی خبری محکومم
و تنم میسوزد
تشنه بارانم
در رگانم آتش .جای خون جاری است
ای خدا من تنها به تو می اندیشم
لیلا