باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

باران صدای پای توست

آه ای سفر کرده چه می توان گفت وقتی قلب من از جنس آیینه است و دستهای سرد تو خالی از عشق

اشتباه کردم

 

 

می گویند وقتی خورشید غروب می کند

چشمان منتظر به آسمان دوخته می شوند

دستها به طرف  آسمان بلند می شوند

و قلبهای عاشق و بی پناه مظلو مانه می زنند

و همه صداها در کهکشان می پیچند

و غم ها در افق رنگ سرخ خون می گیرند

آنوقت بغض ها می ترکند

 

و اشک از گونه ها جاری می شود

صدای رعدی می پیچد در دشت

و کوهی از غم فرو می ریزد

آنوقت درک می کنی که دوست داشتن سخت است

 

 

حیران می شوی در سرخی غروب و زردی چهره ات

شاید آنوقت بدانی شاید

که من امروز چه را می جویم

گم می شوی در دوست داشتن و متنفر شدن

سایه ها را می بینی

و گاه می اندیشی

که تقاس کدامین گناه را   می دهی؟

سایه ات را در آب می بینی و مرا تداعی میکنی

جای خودت در آیینه مرا می بینی

 

و تکرار می کنی زیر لب:اشتبا ه کردم

اما کجاست  منی که تو را ببخشد؟

 

 

                                                         لیلا علی اکبری زمستان ۱۳۸۶