در ازدحام بی خبری آدمها
عشق افسانه ای در شعله آفتاب بی مهری خاکستر می شود
با آواری از خاطره ها می مانم پشت پنجره
دیوار ها می پوسند .پنجره زنگ میزند.شیشه ها ترک می خورند
و آیینه مقابلم حالا قابی می شود از اسکلت یک انسان
در لهیب سوزان کویر تنها ییم میسوزم
بی اعتنا به ابر و باران
انتظار می کشم
باغ لبخندم در عطش نبودنت سوخته
از ضمیر تشنه دلتنگی ام آتش می بارد
رویش صبح را انگار قفل کرده اند
و کلیدش را نمی دانم کجاست
دیگر نمی شود دل را به در یا زد
نمی خواهم موج ها را بشکنم
ساحل امنی وجود ندارد
ستاره های آویزان در آسمان شب می میرند
در غروب غمگین سرد بی خبری یخ بسته ام پشت پنجره
و باز هم در انتظار می مانم
دوباره باران می بارد
و دوباره یاد تو را می آورد
و من دوباره فریاد می زنم
کجایی بی خبر؟
لیلا پاییز ۱۳۸۷
من فقط می خوام بدونم تو کی هستی؟
انگار از زبان من میگی
دل آدم میگیره دختر یه شعر شاد بگو
غم غم غم
همش غم؟