می گویند وقتی خورشید غروب می کند
چشمان منتظر به آسمان دوخته می شوند
دستها به طرف آسمان بلند می شوند
و قلبهای عاشق و بی پناه مظلو مانه می زنند
و همه صداها در کهکشان می پیچند
و غم ها در افق رنگ سرخ خون می گیرند
آنوقت بغض ها می ترکند
و اشک از گونه ها جاری می شود
صدای رعدی می پیچد در دشت
و کوهی از غم فرو می ریزد
آنوقت درک می کنی که دوست داشتن سخت است
حیران می شوی در سرخی غروب و زردی چهره ات
شاید آنوقت بدانی شاید
که من امروز چه را می جویم
گم می شوی در دوست داشتن و متنفر شدن
سایه ها را می بینی
و گاه می اندیشی
که تقاس کدامین گناه را می دهی؟
سایه ات را در آب می بینی و مرا تداعی میکنی
جای خودت در آیینه مرا می بینی
و تکرار می کنی زیر لب:اشتبا ه کردم
اما کجاست منی که تو را ببخشد؟
لیلا علی اکبری زمستان ۱۳۸۶
با سلام
جانا سخن از زبان ما می گویی
وقتی اینو خوندم دلم گرفت حقیقت داره
لیلی هر کی هستی درکت می کنم
برام دعا کن
خانم نویسنده دلم شکست ترا خدا از غم نگو از خوبی بگو
شما عاشقی؟